محکوم به زندگی
در روشن ترین لحظه ی ِ روز ،
نزدیکترین جا به خورشید ،
درست زیر ِ آفتاب ،
من تاریکترین نقطه ی ِ جهان را دیدم ،
من به خود پی بردم ...!
نه ٬ من عاشق نیستم !
فقط به یاد ِ تو که می افتم ،
حرفت که می شود ،
دلم تب می کند !
گرم می شود ، سرد میشود ،
بر سینه ام چنگ می زند و پر از خون می شود ،
تنگ می شود و هی نگاه هایت را متذکر میشود .
شب و روز کوتاه و بلند می شوند ،
مردم قبله شان را از مسیر ِ بی وفایی ِ خورشید می جویند ،
هنوز ذره ای از آن پیمان کوتاه نیامدم ،
قبله ام همیشه همان ، یک گل ِ سرخ است ...
بی تو ، من قبله ای نخواهم داشت !
نظرات شما عزیزان: